در پسزمینهی پرآشوب مونتانا در دههی ۱۸۷۰، درست در لحظات پیش از اعدام «آیزاک برادوی»، او مأموریتی غیرممکن را به پسر دورافتادهاش، «هنری»، واگذار میکند: قتل مردی که بیگناه او را درگیر جرمی کرده که مرتکب نشده است. هنری برای عمل به قولش، راهی شهر دورافتادهی «ترینیتی» میشود، اما رویدادهایی غیرمنتظره باعث میشوند در آنجا گرفتار شود و میان دو نیروی متضاد گیر بیفتد: گابریل داو، کلانتر درستکار و تازهوارد شهر، و مردی مرموز به نام سنت کریستوفر.