سلیمان که بیکار است، از روستایش راهی شهر میشود تا کاری پیدا کند. او برادر کوچکترش نمکی را که مبتلا به اسکیزوفرنی است، همراه خود میبرد و به خانهٔ برادر دیگرشان، مراد، که در شهر زندگی میکند، میروند. اما مراد شروع به اذیت کردن نمکی میکند و این باعث میشود نمکی دچار تنش بیشتری شود. نمکی پسری را میرباید و گمان میکند او برادرش است، و سپس به بالای ساختمانی نیمهتمام میرود…